شهادت به وقت سربازی وطن| پسرم گفت: «فردا شهید میشوم!»

مادر شهید امیررضا موسوی، سرباز وطن که روز 25 خرداد در حمله ریزپرنده های رژیم صهیونیستی به مقر ساختمان انتظامی تهران (فاتب) به شهادت رسید در گفتگو با نوید شاهد روایت هایی مادرانه از فرزند دلبندش کرد. بانوی صبور و داغداری که حالا مدال پرافتخار «مادر شهید» بر سینهاش نشسته، از روزهای کودکی فرزندش یاد کرد و گفت: من دو فرزند دارم؛ امیررضا فرزند اولم بود و بعد از او یک دختر دارم که دو سال از برادرش کوچکتر است. امیررضا بچهای بسیار شاداب، پرجنبوجوش و سرحال بود. از همان کودکی عشق و ارادت خاصی به امام حسین (ع) داشت. تا هفتسالگی لباس سقای امام حسین را بر تن میکرد و نذر کرده بودم که هفت سال پابرهنه در عزاداری امام حسین شرکت کند. حتی به امام رضا (ع) هم نذر کرده بودم که او را در پناه خود بگیرد.
این مادر شهید با لبخندی تلخ ادامه داد: امیررضا تازه نوشتن یاد گرفته بود که روی دفتر و کتابهایش مینوشت: «شهید امیررضا موسوی» آن روزها وقتی نگاه میکردم دلم میلرزید، اما او از همان کودکی به شهادت فکر میکرد. مداحی را خیلی دوست داشت. در هیئت تلاش میکرد و ذاکر اهل بیت بود. خانه ما همیشه پر بود از ذکر حسینحسینِ او. آنقدر نام امام حسین (ع) را تکرار میکرد که به شوخی به او میگفتم: «امیررضا جان! بس است مادر» اما او دستبردار نبود. هرکس با او نشستوبرخاست داشت، میدانست که تنها آرزویش شهادت است.

مادر شهید با افتخار از پسرش روایت کرد: از لحاظ درسی بسیار موفق بود. هیچوقت برای درس و دانشگاه نگرانش نبودم. رشته مهندسی مکانیک را در دانشگاه خواند و با جدیت درسش را ادامه داد. بعد از پایان تحصیلات، شش ماه از خدمت سربازیاش میگذشت که تقدیر الهی مسیر دیگری برایش نوشت.
وی با صدایی بغضآلود از ساعات پایانی زندگی پسرش چنین گفت: یک روز قبل از شهادتش، یعنی پنجشنبه 22 خرداد تولد پسرخالهاش بود. همه خانواده آنجا جمع بودیم. وقتی لحظه فوت کردن شمعها رسید، به پسرخالهاش گفت: «محمدمهدی، دعا کن من شهید شوم.» بعد از جشن، در راه بازگشت به همه میگفت: «من فردا شهید میشوم.» من نگران میشدم، اما با خنده میگفت: «شوخی میکنم مادر، من در نیروی انتظامی هستم، خطری مرا تهدید نمیکند.» همان شب آمد و دست و پایم را بوسید. بعد به خواهرش گفت: «من فردا شهید میشوم، بیا مرا ببوس تا حسرت به دلت نماند.» خواهرش به شوخی گفت:«چطور شهید میشوی؟!» امیررضا شکمش را نشان داد و گفت: «فردا همهاش پر از ترکش میشود.» امیررضای من همان شب آخرین بوسهها را از ما گرفت.
مادر این شهید والامقام با اشکی که از چشمانش جاری شده بود ادامه داد: فردا صبحش برای رفتن به پادگان خواب مانده بود. خودم او را ساعت پنج صبح بیدار کردم. همان روز بعدازظهر ساعت سه با او تماس گرفتم، صدایش پر از انرژی بود. گفت: «مادر، نگران نباش، نیروی انتظامی را نمیزنند.» اما درست در ساعت3و بیستوشش دقیقه خبر شهادتش رسید. باورم نمیشد. فقط بیستوشش دقیقه قبل با من حرف زده بود.

مادر شهید از رابطه عمیق او با خواهرش گفت: خیلی به خواهرش وابسته بود. این روزها دخترم خوابهای زیادی از برادرش میبیند. هر سؤالی داشته باشد، امیررضا همان شب در خوابش میآید و جواب میدهد. آنها همصحبت و همراز هم بودند.
وی ادامه افزود: امیررضا عاشق شهدا بود. همیشه از شهید ابراهیم هادی و شهید همت نام میبرد. میگفت آنها الگوی زندگیام هستند. حالا خودش هم به آنچه آرزو داشت رسیده است. درست است که ما دلتنگش هستیم، اما او به بالاترین مقام رسید.

مادر شهید موسوی در پایان با چشمانی پر از اشک اما قلبی پر از غرور بیان کرد: امیررضای من به آرزویش شهادت رسید. او از کودکی تا لحظه پرواز جز این آرزو نداشت. ما ماندهایم و دلتنگی، اما افتخار میکنیم که فرزندمان جانش را در راه خدا و میهن فدا کرد. راه شهدا باید ادامه داشته باشد. جوانها باید مثل امیررضا، با اخلاص و آگاهی مسیرشان را انتخاب کنند.
انتهای پیام/ ر